نوشتن از جایی شروع می شود که آدم چیزی برای گفتن داشته باشد. این جملهی بدیهی با گذارههای مشخص آنقدرها هم ساده نیست. نویسندههای حرفهای (به معنای کسی که از راه نوشتنِ خلاق پول درمیآورد) زیادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند، آنها مینویسند چون کارِ دیگری بلد نیستند. گاهی میفهمند چیزی برای گفتن ندارند و از شگردهای نویسندگی برای پیشبرد قصه استفاده میکنند که نوشتهشان را سرپا نگهدارد، یا نمیفهمند چیزی برای گفتن ندارند و چون نمیفهمند از آن شگردها هم استفاده نمیکنند و چیزهای پرتِ نامربوطی مینویسند. بنابراین سهل است که یک نویسندهی تازهکار بدونِ اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد شروع کند به نوشتن
اما این چیزِ جادویی چهجور چیزی است؟ راستش هیچ نمیدانم. این چیز میتواند یک تصویر باشد، صحنهای از زندگی آدمهای واقعی، تکه گزارش مستندی باشد از نهنگهایی که خودشان را به ساحل انداختهاند یا حرفهای دو آدمِ گذری در خیابان. این چیز هر چیزی دور و برِ نویسنده است، یک تصویر، یک رویا، تکهای از یک تابلو ولی واقعن باید باشد، بدون آن نمیشود نوشت
این چیز از دو منبعِ متفاوت اما متصل به هم بیرون میآید. تودهی احساساتی و انباشتگی تصویری داستانی. تودهی احساساتی همهی تجربههای دستِ اولِ نویسنده است، همهی چیزهایی که با حواسش درک کرده حتا تجربههای عرفانی و لاهوتی که قابل درک با حواس نیست اما بر او گذشته. معمولن در نویسندههای تازهکار این منبع بزرگ است و از اینجاشان چیزها را پیدا میکنند. انباشتگی تصویری داستانی تجربههای دستِ دومِ نویسنده است، چیزهایی که خوانده و شنیده و دیده. شخصیتِ یک فیلم میتواند یک چیز بسازد، شکلِ روایت یک داستان یک چیز و گفتوگوهای شخصیتهای یک تآتر یک چیز. معمولن در نویسندههای تازهکار این منبع کوچک است و از اینجا چیزها را پیدا میکنند